خاطرات بسیار کوچک از زمان جبهه

سلام به خوانندگان این وبلاگ خسته نباشید برای شادی  

روی همه شهدا صلوات. 

دوست نداشتم از گذاشته چیزی بیان کنم .  

دو تا خاطره از جبهه داشتم . 

 

جنگ با رژیم بعث شروع شده بوده سن کم بود سوم راهنمایی بودم راهی  

پایگاههای نیروهای کمکی شدم . آن زمان بسیج نام نداشت نیروهای 

 کمکی بود. آمدم شناسامه را دست کاری کردم خودم را بزرگتر نشان دادم 

 رفتم پادگان (حر)ستاد جنگ های نامنظم  که رهبری آن به دست شهید 

 والا مقام دکتر چمران بود مداراک را دادم و پس از 12 روز راهی اهواز شدم. 

 قبل از رفتن معلمی داشتم بنام آقای عبدالهی بچه مومنی بود و 

 سخت گیر رفتم از ایشان خداحافظی کنم برگشت گفت بچه جون 

 کجا می روی درس واجب تر  می باشد. من اعزام شدم به استانداری 

 اهواز آن زمان ستاد جنگ های نامنظم آنجا بود و از آنجا به آموزشی کوتاه 

 مدت می رفتیم. من را فرستادن به مدرسه مبارزان در آنجا بود گم شدم در 

 بین دوستان رزمنده. پس از سه روز در این مدرسه دیدم یکی آمد در کنارم 

 گفت بچه کار خودت را کردی شناسامه دست کاری و راهی جنگ!! دیدم  

معلم خودم استاد خودم آقای عبدالهی می باشد . به ایشان گفتم شما 

 اینجا . گفت بچه وضو بگیر برویم نماز به وسوال من  اصلا جواب نداد. 

 پس از گذاشت کوتاهی آموزش راهی دهلاویه  شدیم. در آنجا بیشتر با 

 وسایل جنگی آشنا شدم. یک روز رهبر معظم پدر بزرگوارمان آقای خامنه ای 

 آمدن آنجا برای بازید از منطقه جنگی . سوال کردند چند سال دارید.  

 

گفتم اینقدر خندید گفت باشه قبول. ایشان هم فهمید من دورغ گفتم. 

برای سلامتی ایشان صلوات 

تابستان ۱۳۶۴ - روبروی پادگان دوکوهه - گردان شهادت

 خودمان را آماده والفجر 8 وفا می کردیم پس از این عملیات هم  

راهی کربلای 1 مبارزه با منافقین در کارمان بود. عکسی که برای شما عزیزان  

گذاشتم شش نفر از این عزیزان جز شهدای جنگ هستند 

سمت چپ بردار عزیزم حمید داوآبادی می باشد که یکی ازنویسندگان  

 هشت سال دفاع  مقدس می باشد و هر جا هستند برایشان آرزوی  

سلامتی دارم.